جمهوریت – روزنامه «شرق» در گزارشی و در گفتگو با شاکیان پرونده، حادثه «شلیک مأمور گشت ارشاد» را بررسی کرده است.
در بخشی از این گزارش میخوانیم:
سهنفری به دفتر روزنامه آمدهاند؛ زن، شوهری که به سختی پلههای دفتر روزنامه را بالا میآید و دختر ۱۱ماهای که در آغوش مادر است. هشتم اردیبهشت با آنها تماس گرفته بودم تا درباره حادثهای که گفته میشد در پارک پردیسان برایشان رخ داده با آنها گفتوگو کنم.
ماریا عارفی و همسرش رضا مرادخانی به همراه دخترشان، روز هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ در پارک پردیسان تهران به قصد ورزشکردن در حال قدمزدن بودند که ورود گشت ارشاد، تذکر بابت حجاب و درگیریهای پس از آن بین این خانواده و مأموران گشت ارشاد، به شلیک گلوله ختم میشود. مرادخانی که سالها بوکسور تیم ملی ایران بوده و مدالهای آسیایی و جهانی متعددی در کارنامه ورزشیاش دارد، حالا و پس از آن حادثه نهتنها زندگی ورزشیاش با خطر روبهرو شده بلکه معاش خانوادگی آنها نیز که با تکیه بر مربیگری بوده، مورد تهدید واقع شده است.
مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
ساعت ۶ یا ۶:۳۰ روز هشتم اردیبهشت امسال بود که ما یک بعدازظهری مثل همیشه عصرها که شوهرم از سر کار میآید، برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، برای پیادهروی رفتیم. ماشین را پارک کردیم و برای پیادهروی و ورزش راهی شدیم.
(کلاه سرتان بود؟): نه. روسری بود. کاش کلاه سرم بود. روسری سرم بود. ما خودمان چند سال است داریم در این سیستم زندگی میکنیم. در تیم ملی کشوری بودیم و به مسابقات خارج از کشور رفته بودیم که همیشه باید اصول را رعایت میکردیم. خودتان میدانید که تیمهای ملی چطوری هستند، اصلا نباید حجابت مشکلی داشته باشد، در مسابقات حتی یک لحظه مقنعه نباید از سرمان بیفتد. نمیآییم سر لخت به خیابان برویم که. همسرم هم که سالها ملیپوش بوکس ایران بوده و مدالهای آسیایی زیادی برای ایران به دست آورده است. همه موازین مرتبط با قوانین کشور را هم میدانیم. همان روسری را آن مرد موقع درگیری به راحتی از سرم کشید و دوباره خانمهایی که در اطراف بودند روسری من را از زمین برداشتند و به من دادند.
شما وارد پارک پردیسان شدید و چند دقیقه بعد چه اتفاقی افتاد؟
ماشین را پارک کردیم و شاید صد قدمی راه رفتیم و از قسمت ورودی باغوحش وارد پارک شدیم و داشتیم با همدیگر صحبت میکردیم. محو حرفهای خودمان بودیم. چند لحظهای رضا دو قدم از من جلوتر رفته بود که ناگهان یک ماشین جلوی من ایستاد، از این ماشینهای گشت ارشاد. خانمی که لب پنجره بود گفت: خانم کد ملیتان را بدهید؟ گفتم کد ملی من؟ برای چه؟ گفت حالا شما بدهید، الان معلوم میشود. من همینطوری ترسیدم و گفتم برای چه؟ بعد همسرم برگشت. گفت خانم فقط میخواهیم استعلام کنیم ببینیم مشکل اخلاقی داری یا نه؟ گفتم چه مشکل اخلاقیای؟
همان موقع گفتید که ورزشکار تیم ملی هستید؟
بله. همان موقع گفتم هم اسم من و هم اسم همسرم را در گوگل بزنید، مشخص میشود چهکاره هستیم. نیامدیم در خیابان علافی کنیم. اسمم را بزنی نیازی به کد ملی ندارد. همین لحظه یک مأمور آقا از جلو پیاده شد. در را باز کرد و گفت آقا! شما بیا اینور و دخالت نکن. داره با خانمت حرف میزنه! همسرم گفت که خودت میگویی خانمت، پس به من ربط دارد. خانم من چه مشکل اخلاقی دارد؟ من داشتم به خانمه میگفتم خانم! تو رو خدا روز ما را خراب نکنید. ما آمدیم پیادهروی و یک هوایی بخوریم. چرا بیخودی گیر میدهید؟
رضا خودش خیلی روی این قضیه حساس است. ما یک سال و خردهای برای مسابقات در ترکیه زندگی کردیم. شوهرم در آنجا برای تیم فنرباغچه مسابقه میداد و من آنجا هم حجاب داشتم. حتی شوهرم اجازه نمیداد با آستین کوتاه در باشگاه تمرین کنم. من در آنجا بدون حجاب نبودم. بعد من چطوری بیایم بیرون بدون روسری پیادهروی کنم؟
چند نفر بودند؟
دو آقا و چهار خانم. کمکم همه پیاده شدند. یکی از آقایون با لباس شخصی بود و یکی هم لباس نظامی به تن داشت (لباس سبز). بعد همه پایین آمدند و رضا گفت: نه، میخواهم بدانم خانم من چه مشکلی دارد؟ اگر چیزی هست من باید بدانم دیگر. همسرش هستم. اصلا قانون هم این را میگوید؛ میگوید دفاع از همسر مشروع است.
رضا: تازه به جز همسرم دختر کوچکمان هم در آغوش ماریا بود. مثلا خانوادگی برای یک فعالیت سالم به پارک رفته بودیم.
درگیری از کجا جدی شد؟
مشغول همین حرفها بودیم که همان کسی که لباس نظامی به تن داشت جلو آمد و به رضا گفت: میگویم به تو ربطی ندارد. به شوهرم گفت خیلی داری حرف میزنی. شوهرم هم گفت این چه طرز حرفزدن است؟ من فقط میپرسم همسرم چه مشکلی دارد؟ اینجا بود که همان فرد دست به اسپری برد.
از کجا فهمیدید همشهری شماست؟
رضا: من به خانمم به لُری گفتم که آرام باش و چیزی نیست.
بعد به رضا گفت که اینها به شما گیر دادند، یک معذرتخواهی کنید و بروید تمام شود. رضا هم گفت با اینکه کاری نکردم؛ اما به هر حال خانواده هستیم و بهتر است ادامه پیدا نکند. اگر صدایم را یک مقدار بالا بردم معذرتخواهی میکنم، تمام شود. رضا رفت پیش آن مأمور مرد گفت: من کاری نکردم اما معذرت میخواهم؛ ولی طرف ولکن نبود.
گفت: نه، تو خیلی ادعای گردنکلفتیات میشود، گول هیکلت را نخور. پررو شدی و هِی داری (دور از جان رضا) زرزر میکنی. بعد من گفتم آقا! چی داری میگی؟ همینطور یک حرف زشت به من زد (حالا جایش نیست اینجا بگویم) و بعد گفت دهنت را ببند. رضا هم برگشت گفت: خودت دهنت را ببند. این را که گفت –ضارب که اسپری را آماده کرده بود- شروع کرد به اسپریزدن سمت ما.
جفت هم ایستاده بودیم و دخترم هم در آغوشم بود. آن فرد اسپری را دو، سه بار آورد و به سمت رضا پاشید که روی سر دخترم و روی دهن من هم ریخت که تا پایان شب همه دهنم میسوخت. رضا هم که تحت تأثیر اسپری فلفل چشمهایش را گرفت و افتاد زمین.
رضا: فقط میترسیدم نکند در چشم زن و بچهام هم اسپری بزند. از این به بعد دیگر رضا با چشمان بسته با آن مرد با هم گلاویز شدند. من هم داشتم جیغ و داد میکردم. آن مردی که بار اول وساطت کرده بود، رفت جدایشان کرد. رضا هم اصلا نمیدید. دیگر مردم هم جمع شده بودند و جیغ میزدند. زنها و مردها همه داد و بیداد که جوان مردم را زدند و فلان. نیروهای گشت ارشاد که رفتند مردم را متفرق کنند و اجازه ندهند فیلم بگیرند، رضا از زمین بلند شد و هی تلوتلو میخورد؛ چون چشمهایش جایی را نمیدید. مدام من را صدا میکرد.
چه زمانی فرد مذکور دست به اسلحه برد؟
من نفهمیدم چه شد. فقط یک لحظه به خودم آمدم و صدای تیر شنیدم. مأمور مردی که وساطت میکرد خیلی آدم درستی بود. فریاد میزد: شلیک نه، شلیک نه، تیراندازی نکنید، هی داشت اسمش را میگفت که تیراندازی نکن، تیراندازی نکن. اما آن مأمور اصلا گوش نمیداد. تیر اول را هوایی زد. فکر کردم همین است و خواسته ما را بترساند؛ اما دومی و سومی را هم زد.
رضا: من صدای تیر اول را که شنیدم همان اطراف بودم، ولی جایی را نمیدیدم. صدای تیر اول را که شنیدم برگشتم به سمت صدا که تیر دوم را از پشت به من زد.
فاصلهتان چقدر بود؟
رضا: حدود دو متر. وقتی تیر خوردم و جایی را نمیدیدم در شوک بودم که باز هم شلیک کرد و یک تیر دیگر هم به پایم خورد.
همین که دیدم رضا تیر خورده، من هم خودم را که مأمورها من را گرفته بودند، رها کردم و بدوبدو به سمتشان رفتم. دیدم مأمور بالای سر رضا رفت و کُلت هم دستش بود؛ ناگهان خودم را روی مرد (که روی همسرم روی زمین بود) پرت کردم و او را هل دادم و او هم به زمین خورد. زمین که خورد، دستم را مقابل لوله تفنگش گذاشته بودم. با خودم میگفتم اگر به دستم تیر بزند که نمیمیرم؛ ولی حداقل تیری به سر یا قلب رضا برخورد نکند.
تعداد تیرها وقتی زیاد شد، حتی فکر کردم مشقیاند؛ ولی مشقی نبودند و تیرها به آسفالت برخورد میکردند. سپس همان مردی که لباس شخصی داشت، آمد مرد با لباس نظامی را بلند کرد و رفت؛ اما مگر ول میکرد؟ افتاده بود دنبال یک زنی که از صحنه فیلم گرفته بود.
رضا: گوشی بیشتر آدمها را گرفتند و همه چیز را پاک و موبایلها را ریستفکتوری کردند؛ اما در اندک ویدئوهای بهجامانده کاملا معلوم است که همان آقا دارد میرود دنبال خانمی که گوشیاش را بگیرد. دیگر خون از پای رضا میرفت و من هم بالای سرش گریه و زاری کردم و مردم هم همینطور دورمان بودند. اول که با هم درگیر بودیم، اصلا کسی جرئت نکرد نزدیک رضا شود. خب به هر حال مردم میترسند دیگر، تیر است، میکشد. بعد که تمام شد و رضا روی زمین نشسته بود، همه دور رضا حلقه زده بودند و میگفتند زنگ بزنید آمبولانس و بعد مثلا میگفتند آب نخور. بعد دیدم از شکمش هم خون میرود که اینجا دیگر واقعا ترسیده بودم تیر به جای خطرناکی خورده باشد. همین لحظه ضارب که کمی مردم را متفرق کرده بود، دوباره سمت ما برگشت. ناگهان دستبند را آورد که دست رضا را ببندد؛ اما همان آقایی که وساطت میکرد، گفت دیگر دستبند نزن. مردم هو کردند که میخواهی دستبند بزنی؟
رضا میگفت میخواهی به من دستبند بزنی؟ دستش را که اینطوری کرد و یک دستش را با دستبند بست و دومی را نگذاشتیم ببندد و همینجوری معلق بود. دیدم با لگد به صورت رضا زد. در تمامی این لحظات رضا تمام تلاشش را میکرد که بیهوش نشود و اتفاقی برای ما نیفتد.
رضا: تورو خدا این نحوه امر به معروف و نهی از منکر است؟ چند ثانیه بعد آن مرد آمد و دستبند را باز کرد و گفت الان آبرویمان میرود. دیگر خلاصه خیلی منتظر آمبولانس ماندیم. خودشان هی زنگ میزدند، مردم زنگ میزدند و خود مأمور (آقای لباسشخصی) زنگ زد. آمبولانس آمد و رفتیم. تکنسینهای آمبولانس چشمهای رضا را شستوشو دادند. رضا گفت چشمهایم دارد میسوزد. گفتند تکان نخور. با یک سرم مدام چشمهایش را شستوشو میدادند و من هم بالای سرش نشسته بودم. آنها هم تعجب کرده بودند. هی میپرسیدند گشت ارشاد هم مگر تیراندازی میکند؟
هی میآمدند میگفتند خانم، اشکال ندارد، یک وقت فیلمی چیزی بیرون ندهیها، به خدا برایتان بد میشود و دردسر است. گفتم گوشی من را که آن مرد گرفت و پرت کرد. من فکر کردم شکسته، ولی بعدا یکی از خانمهایی که آنجا کمک میکردند و وسیلههایمان را جمع کرده بودند، گوشی را آوردند به من دادند.
گفتم گوشی من را آن آقا گرفته و اصلا فیلم نگرفتم. اگر هم فیلمی بیرون بیاید، من نیستم. مردم همه آنجا فیلم گرفتند. گفت نه، اگر از طرف شما باشد فردا برای شما بد میشود. هی داشت غیرمستقیم تهدید میکرد.
همسرم بههوش بود و هنوز به اتاق عمل نبرده بودندش، چیزهایی را که میدانست، گفت. بعد پیش من آمدند که هفت، هشت،۱۰ نفر با دوربین بودند. من و دخترم مدام گریه میکردیم. میگفتند آرام باش، چیزی نیست، ما پشت شما هستیم، کنارتان هستیم و چیزی نشده. گفتم آقای قاضی! چیزی نشده؟ همسرم الان زنده است، یعنی باید میمُرد که میگفتید اتفاقی افتاده. میدانید ما این چند ساعت چه کشیدیم با این بچه؟ چه بلایی در این دو، سه ساعت سرمان آمد؟ چه چیزی به چشم خودم دیدم؟ خلاصه خیلی دلجویی کرد و گفت دخترم نگران نباش، من آمدم حرفهای شما را بشنوم.
نماینده دادستان بود؟
بله؛ گفت من قاضی این پرونده هستم. بازرسی هم با او بودند.
رضا: بالای سر من آمد و وقتی گفتم ما لُر هستیم. گفت من از غیرت شما خیالم راحت است. یعنی میدانست که اشتباه از طرف خودشان بود.
تا چه زمانی در بیمارستان ماندند؟
تا آخر شب که تقریبا دیگر همسرم عمل شده بود و همه مانده بودند ببینند چه میشود. چون دکترها یک حدسی زده بودند که اگر تیر به روده یا به مثانهاش خورده و رد شده باشد، مجبور میشوند روده را به سطح پوست منتقل کنند و این یعنی تا آخر عمر باید از سطح پوست مدفوع کند؛ آنهم کسی که ۱۲ سال در تیم ملی و قهرمان بود و میخواست ورزش کند. فکر کنید دیگر ورزش تمام. برادرهایمان رسیده بودند و نگران اینکه آیا جراحی کنیم یا نه که البته راه دومی هم نداشتیم. رضا را ساعت ۱۱، ۱۲ به اتاق عمل بردند و سه شب بیرون آمد. پزشکان گفتند تمام شکمش را باز کردیم و گشتیم، خدا را شکر به روده آسیب نزده. تیر هم از پشت خورده و از جلو خارج شده بود؛ چون فاصله شلیک کم بود.
رضا: گفتند چهار تا تیر خوردی. من نمیدانم؛ ۱۰ تا تیر طرف من انداخت. یکی از پشت زده، یکی از جلو زده، دو تا از پا زده. دکتر که از اتاق عمل بیرون آمد گفت خدا را شکر دو تا را درآوردیم. این را به من گفت و من شنیدم. اما فردایش که آمدیم و گفتیم ما خلاصه پرونده را میخواهیم، گفتند اصلا تیر در شکمش نبوده!! این هم باز برای ما یک ابهام است. یکیشان گفت فقط یک تراشه مانده در عضله. گفتیم دربیاورید، گفتند نه، مشکلی ایجاد نمیکند و بعدا ممکن است خودش به سطح پوست برسد و با یک جراحی کوچک دربیاید. قرار شد دو، سه روز در بیمارستان تحت نظر بماند و یک قسمت شکمش را هم پاره کرده بودند و یک شلنگ بهش وصل کرده بودند که تقریبا آن شلنگ تا ۱۵ روز روی بدنش بود که خونآبه بیرون میآمد. فردا صبحش که من نبودم، همسرم گفت دوباره تیمی بالای سرم آمده بود. رئیس پلیس امنیت اخلاق کشور.
بعد از سه روز مرخص شدید؟
بله. عصر آن روز که میخواست مرخص شود، گفتند ما خودمان ترخیصش میکنیم. یک مأمور هم در آنجا گذاشته بودند. دو، سه ساعتی ماندیم که یک نامه از طرف همین پلیس امنیت اخلاقی آمد که به بیمارستان گفت این آقا مشکلی ندارد و اجازه دهید مرخص شود، ما با شما تسویه میکنیم.
طبق یک نامه محرمانه که از امنیت اخلاق کشور با یک ماشین فرستادند. یک مأمور هم آنجا منتظر بود که نامه برایشان آمد و بعد به ما گفتند شما مرخصاید.
شغل شما هم بعد از آسیبهای جسمانی دچار مشکل شده است؟
من مربی هستم و همه درآمدم با همین کار میچرخد. حالا تا حدود یک سال نمیتوانم ورزش کنم. همه جا باید با کمربند باشم. شاید دیگر هیچوقت نتوانم در رینگ بوکس بروم. ما درخواست اشد مجازات را برای ضارب داریم.
شما درخواست غرامت هم کردید؟
صد البته. ما خیلی آسیب دیدیم. واقعا توقع داریم حق را به حقدار برسانند و حرفهایشان را پس بگیرند. واقعیت آن چیزی بوده که ما و تمام شاهدها تعریف کردیم. اجازه دهند عدالت اجرا شود.